آفتاب




روز پنچ شنبه ای بود و طبق روال این ترم، سه تا کلاس نظری تا ظهر داشتیم. تو فاصله رست یک ساعته بین دو تا کلاس با مژگان و زهرا دور هم نشسته بودیم و مثل همیشه به شدت خواب مون میومد و از گرسنگی غر می زدیم. خیلی نگذشت که آتیش کردیم و رفتیم بیرون بلکه هم خوابمون بپره و هم چیزی بخوریم. صبحانه مون شد چای ماسلا و نیمرو و سوسیس تخم مرغ. همه می دونند دیگه وقتی چندتا دختر با ظاهر رسمی  و چشم های پف کرده صبح توی کافه اند یعنی دانشجو اند و  صبحانه شون را سریع راه می اندازند. :)

Location: Isfahan, Bahar Narenj Cafe (

where is here?)


زندگی پیچشی از جزء هاست. نظامی از قانون‌ها. مجموعه‌ای از استثناها. زندگی را باید آموخت؛ باید درس گرفت. اما زندگی را باید گذشت و خود را زندگی کرد. گذشتن، جزء ناپیدا تنیده شده در میان جزء‌ها ست. قانون اساسی قانون‌ها. این همان استثنای زندگی روزمره‌مان است که غذا را روی اجاق بگذاری و بروی، سریع می‌سوزد! فایل را به حال خود بگذاری، سریع‌تر دانلود می‌شود و سرانجام این ما هستیم که راضی‌تر یم. این خود ماییم که رابطه‌مان با زندگی مستحکم‌تر شده‌است. نام این، حماقت نیست، ما کبکی نیستیم که در این سرما سرمان را در برف فرو برده‌ایم، روزی می‌فهمیم که این، تمام ماجرا ست!


می پرسم آرامش چیست؟ برکه ها را دیده ای؟ آرام تر از برکه ها مرداب ها هستند. آرامش شکلی از مرداب هاست. اما درون آن ها ترسناک و تحمل ناپذیر زشت و کثیف است. مثل خانه های بزرگ و مجلل با حیاط های بزرگ که ثروتمندان با آن به جهان فخر می فروشند. ببین چطور از دور آرام و زیبا به چشم می آیند. اما باور کن در درونشان موجی از اندوهی پنهان می لغزد و اتاق ها به روی آدم ها بسته است و دیدارها همیشه کوتاه و فاصله ها همواره بیشتر. حتی مهربانی هایشان رسمی است آری آن چه این افراد را فریب می دهد قناعت بر فردیتی دروغین است که از طریق رفتاری رسمی شکل می گیرد رفتاری که میان صدای بیهوده ی چنگال ها و بشقاب ها میان فاصله ی انگار بی پایان میزها و اتاق ها شکل می گیرد. اما کافی است در تنها ترین لحظه های این آدم ها با آن ها بایم وقتی که عریان بدون هیچ لباس و آرایشی در مقابل آینه قرار می گیرند یعنی در برابر حقیقت خودشان می ایستند فقط کافی است به حرف های پنهانشان گوش کنی آن وقت خواهی دید که تمام غصه های دنیا در چشم هایشان لانه دارد. می دانی چرا؟ زیرا آن ها بیش از دیگران در پی آرامش می گردند و رنج ها درست از همین جا آغاز می شود.

اما آن کس که با درک ضرورت های زندگی بتواند میان رنج و آرامش تعادلی حقیقی برقرار کند به آرامش راستین می رسد. این آرامش همچون گل نیلوفر بی همتایی است که دور از چشم دنیا آهسته در تاریکی باز می شود. گل های مرداب را به یاد بیاور ببین چطور از تعادل میان درون آشفته و بیرون آرام مرداب سر به در می آورند. و چطور تا رویاهای بشر تا اعماق ایمان او نفوذ می کنند. آرامش راستین این طور منتشر می شود. عزیزم در مرام من ثروتمندترین آدم عالم عاشق ترین آن است مگذار بیهودگی این زندگی و فرصت تلخ این روزهای لعنتی و به ظاهر بی فردا نیلوفر درونت را پرپر کند.!

+ ما عشق را به زمین آوردیم _ هیوا مسیح.


دو روزه که امتحانات شدیدم! تمام شده، ذهنم و خودم احساس راحتی و آزادی داریم اما بدنم، معتاد به آدرنالین (epinephrine) توی خونم شده و دائم بهم آلارم میده یک کاری بکن، یک کار جالب، یک کار جدید. بدن فرق بین هیجان و اضطراب را نمی‌فهمه فقط نسبت به اون واکنش نشون می‌ده و میگه شرایط را بهتر کن. فکر می‌کنم این یکی از دلایل رقصیدن های ما بعد از امتحانات‌ و شرایط اضطراب‌آور باشه. این اعتیاد خوبیه!! :-)


گاهی اوقات، فقط و فقط گاهی اوقات، لحظاتی پیش می‌آیند که می‌دانی برای یک بار، تنها برای یک بار بعد از چندین و چند سال بر سر راهت قرار گرفته‌اند. آن لحظه تمام جانت از اعماق وجودت بر می‌آید و به زبانت منتقل می‌شود، می‌خواهی آن چند کلمه را بگویی آن چند کلمه‌ای که تمام انرژی‌ات، تمام برنامه‌هایت، تمام تو را در خود احاطه دارد. آن کلمات را بگویی و آزاد شوی. ای کاش می‌توانستم آن را به زبان بیاورم. ای کاش می‌شد آن جمله را بگویم و . .


پرسیدم از او واسطهٔ هجران را / گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب / من جان توام کسی نبیند جان را

ابوسعید ابوالخیر



گاهی اوقات توی زندگی خصوصی و یا حرفه کاری‌ام حس زنده و عمیقی در مورد از دست دادن کنترل شرایط را با تمام وجودم حس می‌کنم. حسی که گاهی من را شدیدا به چالش می‌کشونه. مثالی از حرفه تحصیلی‌ام بزنم. این تابستون برای این که مهر اختمام به سه سال گذشته بزنم و شروعی قدرتمند داشته باشم برای مهم‌ترین سه سال زندگی‌ام؛ چه خصوصی چه کاری، که سه سال آخر تحصیل دانشگاهی‌ام در این مقطع هم محسوب میشه، پاره وقت در مطب و درمانگاه دندان‌پزشکی آبزرو می‌ایستادم. این آبزرو ایستادن چند فایده شاخص داشت. یک، ذهنم را وادار به فکر کردن بین نسلی کرد. بهم یاد داد هم به سه سال آینده فکر کنم هم ده سال آینده و هم سی سال آینده. دو، چرا ! بهم یاد داد بهترین کارها نتیجه پاسخ دادن به بنیادی‌ترین چراها ست. این اتفاقات و هر اتفاق دیگه ای هرگز نمی تونه حس شناور بودن در جهان هستی را در من از بین ببرد اما شاید بتونم این حس را در خودم قوی کنم که من حداقل یک قایق کوچک دارم که حاصل تلاش های خودمه. در این تابستان اولین‌هایی را تجربه کردم که برام از لذت‌بخش‌ترین‌ها بود:

  1. دیدن اولین  کیست انتهای ریشه (priapical cyst) پس از کشیدن ریشه‌های دندان آسیاب (molar) شیری یک دختر بچه هفت ساله. به دختر بچه گفته بودم درد داشتی دستم را فشار بده. 
  2. اولین باری که سوزن و نخ بخیه و اسفنج منعقد کننده خون را دیدم که برای خانمی که به دیابت نوع II مبتلا بود و خونریزی نسبتا شدیدی داشت استفاده شد. (

    +)

  3. اولین باری که نوعی از درد را شناختم که بیمار دندان مولر بالا پوسیده داشت و عفونت به سینوس اطراف بینی گسترش پیدا کرده بود.
  4. و مهم تر از همه اولین باری که تعامل منطقی و سودند با بیمار را یاد گرفتم بالاخص رفتار با کودکان را، ارزش جایزه دادن بهشان را!

یکی از لذت‌های بزرگ زندگی‌ام مطالعه کتاب‌های محمود دولت آبادی ست. چه شب‌هایی که در خوابگاه از سر اشتیاق و بغض و سردرگمی نون نوشتن جناب‌شان را خواندم و چه حال در این شب‌های پاییزگونه تابستانی که با کلیدر به سر می برم. از خوندنش سیر نمیشوید؛ اعتماد داشته باشید. به گفته خودشان این شاهنامه ای است به نثر. این چند قسمت از جلد یک کتاب کلیدرشان است:


غروب. غروبی تازه بود. وضع و حالی تازه بود. بیابانی تازه. مارال تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذر کرده بود، اما آن را چنین به جان احساس نکرده بود. روز رنگی دیگر می‌گیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است. غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونه‌اش می‌بینی؟ تا چگونه‌اش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.


بگذار بگذرد. اینش مهم نیست. لحظه‌ها هرچه کش بیایند، جای روح فراخ‌تر می‌شود. ثقل می‌شکند. شکسته‌هایش در لحظه‌ها جاری می‌شوند. شکسته‌هایش شکسته‌تر می‌شوند. خرد می‌شوند. نرم می‌شوند. جا می‌افتند. عادی می‌شوند. عادت می‌شوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشد و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده می‌شود. راهی گشوده می‌شود. جان آدمی، آسمانی بی‌پایان است. به ظاهر ایستاده است، اما همان‌ دم، دور از نگاه ما می‌تپد. می‌جوشد. گسسته و بسته می‌شود. بر هم می‌خورد. آشفته می‌شود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگی آذرخش. باران فرو می‌کوبد. سیل ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شده‌اند. سپید شده‌اند. گریخته‌اند. آسمان برجاست. آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آن‌چه گذشت؟


شوق دانستن از تردید زاده می شود؛ نه از ندانستن.


نمیدانم جمله فوق را کجا و از چه کسی خوانده ام. اما اگر مغز انسان پرینتر داشت شک ندارم صدها صفحه کاغذ از سوالات و موضوعات نیمه کاره از مغز من خارج می شد. انگار داخل ذهنم انفجار نظرات رخ داده در صورتی که توقع دارم این انفجار یک انفجار عظیم اطلاعات باشه. اما به شکل تاسف برانگیزی این طور نیست. انگار افکارم بین دو سر طیف لذت و روان خوش مانده اند. یعنی مانند اینکه من سی هزار تومان پول دارم، با این پول میتوانم یک پیتزا بخرم یا میتوانم خرج خرید یک کتاب یا شارژ سیم کارتم کنم و تا یک ماه راحت باشم. انگار افکارم جایی بین تقابل جبر روزگار به عبارتی قبول سرنوشت با انکار سرنوشت به عنوان یک نقص سیستماتیک که غالبا به عصبانیتم منجر میشه، گیر افتاده باشه. انسان بودن چگونه است؟ منصفانه و عادلانه پاسخ این پرسش چیه؟ تلاش کنیم واقع بین باشیم. واقعیت تنها سر نخ برای رسیدن به حقیقته.


+ همیشه سعی کردم به کائنات و انسان ها بیشتر از آنچه که میبینم فکر کنم. اما یک شاخه گل روی میز چطور می‌تونه بعد از هر گذر از کنار اون ذهنت رو از افکار ناخوشایند چند لحظه قبل نجات بده؟ به طور اعجاب انگیزی مثل وزیدن نسیم داخل مغز می مونه.


دو روزه که امتحانات شدیدم! تمام شده، ذهنم و خودم احساس راحتی و آزادی داریم اما بدنم، معتاد به آدرنالین (epinephrine) توی خونم شده و دائم بهم آلارم میده یک کاری بکن، یک کار جالب، یک کار جدید. بدن فرق بین هیجان و اضطراب را نمی‌فهمه فقط نسبت به اون واکنش نشون می‌ده و میگه شرایط را بهتر کن. فکر می‌کنم این یکی از دلایل رقصیدن های ما بعد از امتحانات‌ و شرایط اضطراب‌آور باشه.


مسئول شب برای حضور و غیاب آمده بود. کمی سر موضوعی صحبت کردیم. چند شب پیش 

گیف مستر بین را همگی دیده بودیم. به محض رفتن او، همگی دست هامان به سمت سقف بود! اما اقبال ما! او ناگهان در را باز کرد و ما انگار هم زمان سرهامان به خارش افتاده بود!!

+ لحظه نوشت!

قبل تر ها دنیای وبلاگ نویسی دنیای جذاب و جالبی بود. احساسات مردم را می شنیدی، از بی تجربگی ها و اشتباهات شون می خوندی. با موفقیت هاشون شاد می شدی . دوران کنکور را باهاشون به سر می کردی. می خوندی توی کلمات چه کتابی غرق شدند و چه فیلمی را دیدند و . اما الان کمی همه مون تغییر کرده ایم که به قول شلدون توی قسمت آخر فصل آخر (TT) که میگه "جالبه . اجتناب ناپذیر بودن تغییر، ممکنه یک ثابت جهانی باشه". نمیدونم سریال بیگ بنگ تئوری را دیدید یا نه؛ اما تغییرات، غیرقابل تحمل ترین مسئله برای شلدون بودند.

این صحبت ها را بگذاریم کنار. من زهرا هستم، 22 سالمه، دانشجو ام. همراه با ماگ چای لاهیجان با عطر ناب تلخش تو دست چپم از آشنایی باهاتون خوش وقتم! (^^)

  • دو روز پیش تمام اپیزودهای سه فصل سریال هندمیدز تیل را تماشا کردم. با اینکه از نامبر وان های علاقه ام نبود اما اینقدر جذاب بود که طی این دو روز بی وقفه ببینم. این کارها برای سن 22 سالگی کمی دیره اما نیازش احساس می شد.
  • دانشگاه، دانشجو بودن و درس خوندن را دوست دارم. اما 8 تا امتحان دادم و 4 تای دیگه مونده. خسته کننده نیست؟ (:/)



ازتون می‌خوام برای دو نفر عمیقا دعا کنید. از وقتی او این داستان را شروع کرد دل های زیادی گرفت، اشک های زیادی ریخته شد، شب های زیادی به چشم ها خواب نیومد. این داستان، داستان خوش و خیری بود اما نشد. دعا کنید. دعا کنید روشنایی پیدا بشه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها